کد خبر: ۷۸۵۳
۰۴ دی ۱۴۰۲ - ۱۵:۰۰

وقتی دختر ۱۸ ساله‌ عاشق جانباز قطع نخاع می‌شود

معصومه شیردل‌بایگی، همسر جانباز قطع نخاع سیدمحمد قریشی خلیل‌آبادی است که هنوز بعد از ۳۰ سال به انتخابش می‌بالد.

وقتی ۳۰ سال پیش، انتخابش را کرد، می‌دانست این کارش، «نه» گفتن به بسیاری از خواسته‌های دیگری است که می‌تواند داشته باشد. اطرافیان می‌گفتند با این کار، خوشبختی را از خودت دریغ می‌کنی؛ با این همه مشکل، نمی‌توانی کنار بیایی.

اما او باور داشت که خوشبختی به نداشتن مشکلات نیست. اعتقادش این بود که خوشبختی، حرکت‌کردن و زنده‌بودن است و انسان وقتی زنده است که به‌سمت اهداف و خواسته‌هایش حرکت می‌کند.

معصومه ۱۸ ساله، در سال ۶۴ که همه‌جا رنگ و بوی جنگ داشت، عزمش را جزم کرد تا شریک آینده زندگی‌اش را از بین جانبازان انتخاب کند. وقتی این خواسته را با خانواده، دوستان و اطرافیانش مطرح‌کرد، به توانایی خودش ایمان داشت، به اینکه خواهد توانست سال‌های سال از مردی مراقبت کند که قرار نیست هیچ‌وقت روی پا‌های خودش بایستد.

قرار نیست هیچ‌وقت شانه‌به‌شانه او راه برود. قرار نیست مردش خرید‌های خانه را انجام دهد و کار‌های زیاد دیگری را که سایر مرد‌ها برعهده می‌گیرند.

معصومه ۱۸‌ساله می‌دانست با این انتخاب باید در زندگی مشترکش، هم نقش زن را ایفا کند و هم مرد را. می‌دانست شانه‌هایش باید محکم باشد تا بتواند محمد را ایستاده نگاه دارد؛ «محمد»‌ی که توان ایستادن را به‌خاطر عشق به میهن و دفاع از باورهایش از دست داده بود.

حالا ۳۰‌سال از انتخاب مهم زندگی این بانو می‌گذرد و او هنوز هم به انتخاب دوران جوانی‌اش می‌بالد. انتخابی که گرچه فرصت دوشادوشی با مرد زندگی‌اش را برای همیشه از او گرفت، به او فهماند برای ایستادن و ایستادگی، پا لازم نیست. به او فهماند حرکت‌کردن رو به جلو، دل می‌خواهد و نه پا. دلی که زنده باشد و به عشق زندگی، حتی در توفان‌ها نیز تپنده بتپد.

معصومه شیردل‌بایگی، همسر جانباز قطع نخاع سیدمحمد قریشی خلیل‌آبادی، بانوی صبور و فداکار محله شاهد است که می‌توان پای حرف‌هایش نشست و به هم‎صحبتی با او بالید.

 

عاشقانه معصومه و محمد، دختر ۱۸ ساله با جانباز قطع نخاع

 

هیچ‌وقت پشیمان نشدم

معصومه این جمله را بی‌تردید و با اطمینان می‌گوید، اما از پی این کلام اعتراف می‌کند که: «در شروع زندگی‌ام خیلی اذیت شدم، خیلی.»

اذیت‌شدن معصومه نه به‌خاطر مراقبت از همسرش، بلکه به‌خاطر حرف و حدیث‌هایی بوده که او از اطرافیانش می‌شنیده. بازار تفسیر‌ها و برداشت‌ها و کنایه‌های مردم از آغاز زندگی مشترک او، داغ بوده و همین داغی، دل او را سخت سوزانده؛ «بعضی می‌گفتند انتخابت اشتباه است، به‌مرور پشیمان می‌شوی.

بعضی می‌گفتند، چون هیچ گزینه دیگری برای ازدواج نداشته، همسر جانباز شده؛ عده‌ای سرزنشم می‌کردند و می‌گفتند بعد‌ها متوجه می‌شوی که چه زندگی سختی داری و...» زمان می‌برد تا معصومه بتواند نیش این حرف‌های تلخ را به جان بخرد و خم به ابرو نیاورد.

آنچه باعث می‌شود او در برابر این حرف‌ها کمر خم نکند، اخلاق خوب همسرش و بگو و بخند او بوده و توکلی که معصومه به خدا می‌کرده است.

این حرف و حدیث‌ها هیچ‌وقت تمام نشده و به گفته خود معصومه، حالا رنگ دیگری به خود گرفته؛ «الان بعداز گذشت این همه سال که من با محمد، زندگی خوبی را پشت سر گذاشته‌ام و برخلاف انتظار بقیه، هیچ‌وقت از انتخابم پشیمان نشده‌ام، مردم می‌گویند من به طمع مال و زندگی و امتیازاتی که از جانبازبودن محمد نصیبم می‌شده، همسرش شده‌ام؛ در‌صورتی‌که که خدا خودش شاهد است من اصلا به این چیز‌ها فکرنمی‌کردم.

زمانی که با همسرم ازدواج کردم، حقوقش فقط ۲ هزارتومان بود. همین الانش هم می‌گویم که همسرم هرچه دارد، مال خودش باشد. من به‌جز زندگی در کنار او، هیچ چیزی از مال و اموالش را نمی‌خواهم.» به گفته خودش، در آغاز زندگی مشترکش، آن‌قدر از این حرف‌ها آزرده می‌شده که بعضی شب‌ها با گریه می‌خوابیده؛ «یکی از همین شب‌ها خوابی بسیار معنوی دیدم که هنوز آن را به یاد دارم. با دیدن این خواب، توسلم به ائمه (ع) بیشتر شد و دلم آرام گرفت.»

 

محمد را اولین بار در بنیاد جانبازان دیدم

پیش از ازدواجش، جزو نیروی انتظامات ستاد اقامه نماز جمعه مشهد بوده و آنجا دوستانی داشته که با جانباز ازدواج کرده بودند. خودش می‌گوید: «حتی یکی از آنان، رزمنده‌ای را انتخاب کرده بود که هم نابینا بود و هم دست‌هایش را از دست داده بود. من قبل‌از ازدواجم با آن‌ها صحبت کردم و آگاهانه اعلام کردم که دوست دارم همسر یک جانباز شوم.»

یک روز خانمی از طرف بنیاد جانبازان تماس می‌گیرد و از شیردل می‌خواهد برای آشنایی مقدماتی و اطلاع از وضعیت جانباز سیدمحمد قریشی به بنیاد برود. معصومه آنجا برای اولین‌بار همسر آینده‌اش را می‌بیند، اما صحبت چندانی با هم نمی‌کنند.

قرار می‌گذارند که محمد به‌طور رسمی همراه با خانواده‌اش به خواستگاری معصومه برود و حرف‌هایشان را آنجا بزنند؛ «محمد که پدرش را در بچگی از دست داده، همراه با مادرش به خانه ما آمد. آنجا کلی با هم حرف زدیم، اما باز هم مثل الان نبود که دختر و پسر چند جلسه با هم حرف می‌زنند.

آن موقع این‌گونه مراسم باب نبود. محمد که یک‌بار در بنیاد، شرایطش را به من گفته بود، این‌بار دوباره آن‌ها را مطرح کرد. گفت که قطع نخاع است و طبق نظر پزشک‌ها احتمال زیاد است که بچه‌دار نشود. جواب من، این بود که همه‌چیز دست خداست.

من حتی اگر با آدم به ظاهر سالم هم ازدواج کنم، اگر خدا نخواهد ممکن است بچه‌دار نشوم. باید به خدا توکل کنیم. پدرم قبل از دیدن محمد، با این ازدواج مخالف بود، اما وقتی او را دید و با او صحبت کرد، نظرش تغییر کرد و به ازدواج ما
 راضی شد.»

 

عاشقانه معصومه و محمد، دختر ۱۸ ساله با جانباز قطع نخاع

 

من و محمد با سه چرخه به گردش می‌رفتیم

دست‌وپنجه‌نرم‌کردن با شرایطی که حاصل انتخاب مهم زندگی معصومه بوده، از همان اول شروع شده، از همان شب عروسی که به‌خاطر درد زیاد محمد، او را به بیمارستان برده‌اند. شیردل حالا روز‌ها و شب‌های بسیاری را به یاد دارد که یک پایش خانه بوده و یک پایش بیمارستان.

به یاد دارد که به‌تن‌هایی مراقبت از همسرش را برعهده گرفته بوده؛ بدون اینکه کمک کسی در میان باشد، اما همیشه خدا را شاکر بوده و هست؛ «از خداوند ممنونم که همسرم اهل بگو و بخند است. روحیه شادی دارد و سعی می‌کند تا جایی که در توان دارد کار‌های شخصی‌اش را خودش انجام دهد و من فقط از دور مراقبش هستم.

البته محمد مواقعی که درد‌های عصبی دارد، ممکن است پرخاشگری کند، اما من به او حق می‌دهم. هر کدام از ما هم که درد او را داشته باشیم، همین‌طور رفتار می‌کنیم. در‌عوض او خصوصیات اخلاقی خوبی دارد، مثلا عاشق سفر است و هیچ‌وقت به‌خاطر بیماری‌اش خانه‌نشین نبوده.

اوایل زندگی مشترکمان، سه‌چرخه داشت و هر دو با آن به گردش و سفر می‌رفتیم. او حتی بعضی مواقع به‌خاطر علاقه‌ای که به بچه‌ها دارد، بچه‌های همسایه‌ها را سوار سه‌چرخه‌اش می‌کرد و آن‌ها را می‌گرداند.

مواقعی که قرار بود برای درمانش با هواپیما به تهران برویم، سه‌چرخه‌اش را با قطار باربری آنجا می‌فرستاد تا در مدتی که تهران هستیم، با این وسیله رفت‌وآمد کنیم و گردش برویم. بعد از گذشت چند سال که فرزندان دیگرمان به دنیا آمدند، ماشین مخصوص معلولان خرید و از آن موقع تا الان با این وسیله، به شهر‌های مهم ایران سفر کرده‌ایم.»

من تا کنون سیزده بار عمل کرده ام و بسیاری از مواقع دردهای عصبی دارم که ممکن است چند روز طول بکشد

 

پیش‌بینی پزشک‌ها درست از آب درنیامد

معصومه شیردل و محمد قریشی حالا صاحب دو دختر، دو پسر و سه نوه هستند. زندگی آ‌ن‌ها بعد‌از ازدواجشان، مطابق با پیش‌بینی پزشک‌ها پیش نرفت و خدا خواست که کانون گرم این زوج با آمدن چهار فرزند گرم‌تر شود.

زهرا که فرزند اول این خانواده است، کم‌توان ذهنی است و معصومه ماجرای تولد او و بیماری‌اش را این‌گونه شرح می‌دهد: «تا چند ماه بعد‌از تولد زهرا، ما اطلاعی از بیماری او نداشتیم؛ چون چیزی در ظاهرش دیده نمی‌شود و به‌مرور زمان، به‌خاطر کندی و غیرعادی‌بودن حرکاتش مشکوک شدیم.»

شیردل درباره علت بیماری فرزندش می‌گوید: «بعضی پزشک‌ها علت آن را شرایط همسرم می‌دانستند، اما بعضی هم احتمال می‌دادند که به‌خاطر عکس رنگی که در یک ماهگی دوران بارداری‌ام گرفتم، زهرا کم‌توان ذهنی شده.»

او که حالا یکی از دغدغه‌های مهم زندگی‌اش، نگهداری زهرا و وضعیت آینده اوست، در ادامه می‌گوید: «هربار که فکرمی‌کنم زهرا به‌خاطر تاثیر عکس رنگی، این‌طور شده، نمی‌توانم پزشکی را که باعث و بانی این کار شد، ببخشم. زمانی که باردار شده بودم، با‌توجه‌به علائمی که داشتم به متخصص بانوان مراجعه کردم.

او بدون اینکه از من آزمایش بارداری بگیرد و تنها با معاینه و نشانه‌ها برای من یک بیماری زنانه را تشخیص داد و گفت برای درمان، اول از همه باید عکس رنگی بگیرم. من به او گفتم که مطمئن هستی باردار نیستم، من تمام نشانه‌هایش را دارم، اما او با اطمینان، جواب منفی داد و من را برای گرفتن عکس رنگی فرستاد.

بعد‌از گرفتن عکس، چون هنوز هم شک داشتم، رفتم آزمایشگاه دیگری و آزمایش دادم. نتیجه مثبت بود. خواستم بروم از آن خانم دکتر شکایت کنم، اما همکارانش گفتند حرفت به جایی نمی‌رسد و فقط باید پله‌های دادگاه را بالا و پایین بروی.»

 

عاشقانه معصومه و محمد، دختر ۱۸ ساله با جانباز قطع نخاع

 

آینده زهرا بدون پشتوانه است

می‌گوید از هیچ‌کس توقعی ندارد، فقط کاش بهزیستی برای بیمارانی همچون فرزند او، شرایط و امکانات بهتری را درنظر بگیرد؛ «زهرا هرچه بزرگ می‌شود، بیشتر پرخاشگر می‌شود. او نیاز به مراقبت‌های خیلی ویژه دارد و علاوه‌بر کم‌توان‌بودن ذهنش، بیماری دیگری هم دارد. کیسه صفرایش سنگ داشت و پزشک‌ها او را عمل کردند، اما به همین زودی باید برای درمان تکمیلی، او را به بیمارستان ببریم.

من نگران آینده زهرا هستم. بهزیستی می‌گوید، چون زهرا فرزند جانباز است، نیاز به کمک مالی ندارد، در‌حالی‌که این‌طور نیست و ما به‌خاطر دوندگی‌های اداری، پرونده بیماری زهرا را در بنیاد تشکیل نداده‌ایم. من همیشه به روزی فکر می‌کنم که من و پدرش در قید حیات نیستیم. آن‌موقع چه کسی از زهرا مراقبت می‌کند و برای او چه پشتوانه مالی وجود دارد؟»

 

محمد، همسرش را نمونه‌ای از الگوی صبر و بردباری می‌داند

سیدمحمد قریشی خلیل‌آبادی، متولد‌۱۳۴۷ و جانباز ۷۰‌درصد قطع نخاع است که به تشخیص کمیسیون پزشکی بنیاد جانبازان، جزو نفرات اولی است که بین جانبازان استان خراسان رضوی، بیشترین درد را تحمل می‌کند؛ به‌طوری‌که دارو‌هایی که مصرف می‌کند، در تسکین درد او تاثیر چندانی ندارد. او که در‌مجموع، حدود یک سال سابقه حضور در جبهه را دارد، سال‌۶۲ در ۱۵‌سالگی، در عملیات خیبر و در جزیره مجنون با اصابت ترکش خمپاره، قطع نخاع شده است.

قریشی همسرش را نمونه‌ای از الگوی صبر و بردباری می‌داند که در طول زندگی مشترکشان، بخشی از نقش او را هم ایفا کرده است. قریشی می‌گوید: «من از همسرم بسیار راضی هستم. بار زندگی همیشه روی دوش او بود و یک پایش بیمارستان بوده و یک پایش آسایشگاه.

من تا‌کنون ۱۳‌بار عمل کرده‌ام و بسیاری از مواقع درد‌های عصبی دارم که ممکن است چندروز هم طول بکشد. از طرفی دخترمان هم مریض است، اما معصومه همیشه با صبوری، مشکلات زندگی را تحمل کرده است.»

وقتی قرار است قریشی درباره از خودگذشتگی‌های همسرش حرف بزند، به بیان این خاطره اکتفا می‌کند: «اخیرا به سفر چابهار رفته بودیم. آنجا که بودیم، پسرم از ماشین پیاده شد تا از عابر‌بانک پول بردارد. من و همسرم نیز داخل ماشین بودیم.

ناگهان سارقی به قصد گرفتن پول به پسرم حمله کرد و روی او چاقو کشید. من که توان پایین آمدن نداشتم، اما خانمم بلافاصله پایین رفت و با سارق درگیر شد. بعد هم مردم به کمک آمدند و سارق را گرفتند. سرِ همین ماجرا که دادگاه رفته بودیم، قاضی از همسرم می‌پرسید: شما نترسیدید آسیب ببینید و سارق به شما چاقو بزند؟ و همسرم می‌گفت که حس مادری باعث شد اصلا به این موضوع فکر نکنم. این فقط یک خاطره از بین اتفاقات زیادی است که در طول زندگی مشترکمان رخ داده و همسرم فداکاری کرده است.»

 

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44